42بيعت كند». او قنفذ را نزد اميرالمؤمنين فرستاد؛ امّا حضرت فرمود: «چه زود به رسول خدا(ص)دروغ بستيد. پيامبر به غير از من، كسى را جانشين خود تعيين نكرده است». ابوبكر دوباره به حضرت على(ع) پيغام داد كه بيا و با من بيعت كن؛ زيرا تو نيز مانند يكى از مسلمانان هستى. اين بار اميرالمؤمنين فرمود: «رسول خدا به من امر كرده است كه پس از او از خانه خارج نشوم، مگر آن كه كتاب خدا را كه پراكنده است جمعآورى كنم».
وقتى قنفذ فرمايش امام(ع)را به ابوبكر رساند، وى به پيشنهاد و همراهى عمر، عثمان، خالدبنوليد، مغيرةبنشعبه، ابوعبيده و سالم (غلام حذيفه)، به سوى خانۀ آن حضرت حركت كرد. من (ابومقدام)نيز با آنان بودم. وقتى به آنجا رسيديم، فاطمۀ زهرا(عليها السلام)به گمان آن كه آنها بدون اجازۀ وى وارد خانه او نخواهند شد، در را بست؛ امّا عمر لگدى به در زد و در را كه از جنس نخل بود شكست. آنگاه به على(ع)حمله كرد و درحالىكه گريبانش را گرفته بودند، او را بيرون آوردند.
فاطمه(عليها السلام)، خطاب به ابوبكر و عمر فرمود: «به خدا سوگند اگر او را رها نكنيد، موهايم را پريشان و يقه چاك مىدهم و نزد قبر پدرم رفته و به درگاه خداوند استغاثه خواهم كرد». سپس دست حسن وحسين را گرفت و به سوى قبر پيامبر(ص)حركت كرد؛ امّا على(ع) به سلمان فرمود: «مگذار دختر رسول خدا(ص)برود؛ زيرا مدينه را مىبينم كه در حال واژگون شدن است. سوگند به پروردگار كه اگر چنين كند، شهر با هرچه در آن است، فرو خواهد رفت».
سلمان خود را به آن حضرت رساند و گفت: «خداوند پدرت را فرستاد تا براى مردم، مايۀ رحمت باشد، پس برگرد». فاطمه(عليها السلام)فرمود: «اى سلمان! نمىتوانم صبر كنم. مرا به خود واگذار تا بر سر مزار پدر رفته و فرياد زنم». سلمان گفت: «على(ع)امر كرده است كه به خانه برگرديد».
فاطمه(عليها السلام) فرمود: «سخن او را مىشنوم و از فرمانش اطاعت مىكنم». آنگاه به خانه بازگشت.