41 سهمى از خلافت قرار دهيد تا بدين وسيله راه را بر علىبنابىطالب(ع)ببنديد». پس از آن، هر چهار نفر به خانۀ عبّاس رفتند، ابوبكر به وى گفت:
محمّد(ص)چندى در ميان امّت خويش زندگى كرد و سپس رحلت فرمود. حضرتش مردم را وانهاد تا با اجماع خود، كسى را برگزينند. آنها نيز مرا رهبر و سرپرست تعيين كردند و من هم پذيرفتم؛ امّا شنيدهام كه كسى برخلاف نظر عموم مسلمانان سخن گفته است و شما را پناه خود قرار داده است. يا بايد مانند مردم عمل كنيد و يا از همراهى با آنها اجتناب ورزيد. ما مىخواهيم براى تو و وارثانت سهمى در خلافت قرار دهيم؛ زيرا تو عموى رسول خدا هستى و مسلمانان موقعيّت تو و خانوادهات را مىشناسند، هر چند در امر خلافت از شما روى گردانيدند؛ زيرا رسول خدا به همۀ ما تعلّق دارد.
ناگهان عمر سخن وى را قطع كرده و با لحنى تهديدآميز گفت: «ما نيامدهايم تا از شما چيزى بخواهيم؛ امّا نگرانيم كه از سوى شما صدمهاى به اجتماع مردم وارد شود كه در آن صورت، كار شما و مردم سخت خواهد شد. پس مراقب خود و آنان باشيد».
عبّاس در پاسخ آنان گفت:
پيامبر(ص)مردم را آزاد گذاشت تا از هوا پرستى پرهيز كنند و به سوى حق نائل شوند. تو اگر بر اين باورى كه خلافت را از رسول خدا گرفتهاى، در حقيقت حقّ ما را غصب كردهاى و اگر معتقدى كه از سوى مؤمنان به تو واگذار شده است، ما هم از مؤمنان هستيم؛ امّا اگر آنچه را مىخواهى به ما بدهى حقّ توست، آن را نزد خود نگهدار و اگر به مؤمنان تعلّق دارد، تو نمىتوانى دربارۀ آن اظهارنظر كنى و اگر حقّ ماست، به سهمى از آن راضى نيستيم. 1
شيخ مفيد به نقل از ابومقدام آورده است:من يك روز پس از رحلت پيامبر(ص)، در سقيفه نشستم و ناظر بيعت مردم با ابوبكر بودم. ناگهان عمر به اوگفت: «تا على (ع) با تو بيعت نكند، گويى كارى از پيش نبردهاى. كسى را در پى او بفرست تا به اينجاآيد و با تو