23زيارت مىكند با شوق هر دم
حريم دوست را با چشم تر دل
شكسته بغض مانده در گلو را
كشد فرياد از سوز جگردل
كبوترسان بهخاك افتاد، اى واى
ز داغ كربلا زد بال و پر دل
بسوزد در شرار آتش اشك
چو از سوز عطش گيرد خبر دل
بياد غربت چندين شقايق
چه غوغايى، چه غوغايىست در دل
سرى بر نيزه شد مانند خورشيد
به دنبالش روان بى پا و سر دل
نباشد مهر او «ياسر» به هر جان
ندارد عشق او ره سوى هر دل