42باشد. مطابق اين قرارداد پس از آن كه مدتى با «هاشم» در مكه بسر برد، موقع ظهور آثار حمل به «يثرب» مراجعت نمود و در آنجا پسرى آورد كه او را «شيبه» نام نهادند كه، بعدها به نام «عبد المطّلب» مشهور شد و علت اين لقب را تاريخنويسان چنين مىنويسند:
وقتى هاشم احساس كرد كه آخرين دقايق عمر خود را مىگذراند، به برادر خود «مُطّلب» چنين گفت: برادر! «أدرك عَبدَك شَيبةً، يعنى غلام خود شيبه را درياب. چون «هاشم» (پدر شيبه)، فرزند خود را غلام «مطلب» خوانده بود؛ از اين جهت وى با نام «عبد المطّلب» اشتهار يافت.
گاهى مىگويند: روزى يك نفر از مكّيان، از كوچههاى يثرب عبور مىكرد، ديد تعداد زيادى از بچهها تيراندازى مىكنند، هنگامى كه يكى از بچهها مسابقه را برد، فوراً گفت: انَا ابنُ سيِّدُ البَطحاء، منم فرزند آقاى مكه.
مرد مكى، پيش رفت، پرسيد: تو كيستى؟ جواب شنيد: شيبه فرزند هاشم بن عبد مناف.
آن مرد پس از مراجعت از «يثرب» به «مكه»، «مطّلب» برادر هاشم و رئيس مكه را از جريان آگاه ساخت.
عمو، به فكر برادرزادۀ خود افتاد، از اين جهت رهسپار «يثرب» شد. قيافۀ برادرزاده كه قيافۀ برادر را در نظر «مُطّلب» مجسم مىكرد، موجب شد كه اشك از چشمان «مطلب» سرازير گردد؛ و بوسههاى شور و شوق را رد و بدل كنند. مقاومت مادر و ممانعت او از بردن فرزند وى، تصميم برادر را مؤكد و محكمتر كرد. سرانجام، «مطّلب» به آرزوى خود رسيد و پس از دريافت اجازه از طرف مادر، «شيبه» را بر «ترك» اسب خود سوار كرد و عازم مكه گرديد. آفتاب سوزان عربستان در راه، صورت نقرهفام برادرزاده را تيره، و لباسهاى او را فرسوده و كهنه ساخت.
از اين جهت مكّيان، موقع ورود «مطّلب» به مكه، گمان كردند كه اين جوان، غلام مُطلب است، و به يكديگر مىگفتند اين جوان (شيبه) غلام مطّلب است. با اينكه «مُطّلب» مكرر گفت: مردم اين برادرزادۀ من است. ولى اين توهم و گفتار كار خود را كرد و سرانجام برادرزادۀ مطلب به لقب «عبد المطّلب» معروفيّت يافت. 1