36
قول و قرار
قرار گذاشته بودند وقتى طوافشان تمام شد، نزديك پلههاى زمزم يكديگر را ببينند تا با هم، بقيّۀ اعمال را انجام دهند و به اتفاق، به كاروان برگردند.
يكىشان پس از طواف، به وعدهگاه آمد و به انتظار ايستاد. امّا هرچه صبركرد، از دوستش خبرى نشد.
ناچار خودش نماز خواند و به طرف «صفا» رفت تا سعى را شروع كند. ولى مرتب برمىگشت و به عقب و اطراف نگاه مىكرد، شايد دوستش را ببيند. ولى نه! هيچ خبرى نبود.
در حين سعى هم، يك لحظه از فكر دوستش غافل نبود، كه بالأخره چىشد؟ نكند او الآن كنار پلههاى زمزم، منتظر من باشد!
به «مروه» رسيد. همينكه خواست دور بزند،