37چشمش به دوستش افتاد. وقتى بيشتر مبهوت شد كه دوستش گفت: من تمام كردم! به او گفت: مگر قرارمان فلانجا نبود؟ نيمساعت منتظر تو بودم.
گفت: عجب! واقعاً شرمندهات هستم. يادم رفت. معذرت مىخواهم.
دوست ما كه از اين همه بىتوجّهى رفيقش، كلافه شده بود، نمىدانست چه بگويد.
ولى با خود عهد كرد كه از اين پس به افراد «بىوفا» كه به وعدۀ خود عمل نمىكنند، اعتماد نكند.