25مىرفت و دراز مىكشيد.
تكرار اين ماجرا، هم اتاقىاش را خسته كرد. هى مىگفت تحمل كند و در اين سفر مقدس، به روى خود نياورد.
اما... تصميم گرفت ديگر ظرفهاى او را جمع نكند و نشويد. در نبود او، آنها را برداشت و روى پتوى وى گذاشت. وقتى از بيرون برگشت و چشمش به استكان و بشقاب نشستهاى افتاد كه روى پتوى او بود، اوقاتش تلخ شد و بگومگو آغاز گرديد، و توقعهاى زياد و كمى «خودخواهى» و «غرور»، خود را نشان داد.
آرى... همين مسئله كه او حاضر نشده بود كارهاى خودش را خود انجام دهد و بارى بر دوش ديگران شده بود، سرانجام رفاقتشان را به هم زد و ديگر آن صميميت ميان آن دو ديده نشد.
راستى! حيف نيست كه دوستى با اين چيزها به هم بخورد؟!