28داخل هواپيما غلغله است. با اين شلوغى، كارى از دست مهماندارها برنمىآيد و فقط به تماشاى اين جمعيت ايستادهاند. يكى به زور، از ميان جمعيت عبور مىكند تا به آخر راهرو برود. بچهها كه اعتراض مىكنند، مىگويد: «آنجا امنيتش بيشتره، اگه اتفاقى بيفته، سرنشينهاى هواپيما آسيب مىبينند، نه تهنشينها!»
يكى ديگر فرياد مىزند: «شب اول قبر مريض نشى، صلوات بفرست!» صداى خنده و صلوات درهم مىآميزد.
سرانجام، مهماندارها آرامش نسبى را برقرار مىكنند. گاهى از پنجره، نيم نگاهى به بيرون مىاندازم. هنوز گرمى و شور و حال بدرقهكنندگان را حس مىكنم؛ اشكهاى مادرم و التماس دعاهاى پدرم. راهى سفرى هستم كه سالهاست آنها حسرتش را مىبرند.
دقايقى است هواپيما روى چرخهايش در حال حركت است. با ورود به باند اصلى، لحظهاى توقف مىكند و سپس با سرعت زياد از جا بلند مىشود. لحظه جدا شدن از زمين، فشار عجيبى احساس مىكنم. ديگران هم مانند من چسبيدهاند به صندلى و تكان نمىخورند.
سكوت عجيبى حاكم شده است. سرم را به طرف پنجره مىچرخانم و به بيرون نگاه مىكنم. هر چه از زمين بيشتر فاصله مىگيريم، همه چيز كوچك و كوچكتر مىشود. ساختمانهاى بلند، به اندازه يك قوطى كبريت شدهاند؛ كوچك و حقير.
با اوج گرفتن هواپيما شرايط عادى مىشود. شور و هيجان به جان بچهها مىافتد و خندهها و تعريفها دوباره جان مىگيرد. با خودم فكر