29مىكنم از زمينكندن چه سخت است، ولى طعم پرواز چه شيرين و دلچسب!
كنجكاوانه چشم مىاندازم به اطراف. هواى مدينه گرم است. جماعت دانشجو، ساك به دست و پاسپورت به جيب، وارد سالن فرودگاه مىشوند. ستون مدينهنديدهها به صف مىشوند تا گذرنامههايشان كنترل شود.
آن طرفتر، داخل اتاقكهايى كوچك، چند جوان چفيه قرمز با صورتهاى آفتاب خورده منتظرند تا كاروان را بازرسى كنند. من كه از خودم مطمئنم، فورى زيپ چمدانم را باز مىكنم تا هر چه زودتر مجوز عبور بگيرم.
جوان با گوشه چشم نگاهم مىكند و دست مىبرد داخل چمدان. قرآن و مفاتيح را بيرون مىآورد، نگاهى مىكند و ورقى مىزند. بعد حوالهام مىدهد به يكى ديگر. مسنتر نشان مىدهد و ريش محشرى دارد. تكه چوبى از گوشه لبش بيرون زده، انگار دارد آن را مىجود. شنيدهام به مواد مخدر خيلى حساس هستند. با خودم مىگويم نكند فكر كردهاند ميان صفحههاى قرآن و مفاتيح مواد مخدر جاسازى كردهام. قرآن و مفاتيح را از دستش مىگيرم و جلوى چشمانش ورق مىزنم تا خيالش را راحت كنم.
مىگويم: «هذا قرآن و هذا كتاب دعا!» هر دو را از دستم مىقاپد و دوباره قرآن را ورانداز مىكند؛ گاهى اولش را و گاهى آخرش را. دست آخر آنها را داخل كشوى ميزش مىگذارد و با اشاره دست و كلماتى