162با شنيدن صداى پدرش، لحظاتى از ما جدا مىشود، چند دست لباس از زير زمين مغازه بالا مىآورد، روى ميز پدر مىگذارد و فورى برمىگردد پيش ما و مىگويد: از خودت نگفتى، ازدواج كردهاى؟ مىگويم: هم آره، هم نه. با لبخندى آميخته به تعجب مىپرسد: يعنى چه؟ مىگويم: عقد كردهام، ولى عروسى نه، انشاءالله چند ماه بعد. در ايران ما، روز به روز ازدواج سختتر مىشود و سن ازدواج بالاتر مىرود. اينجا چطور؟ دستم را مىگيرد، مىبرد پشت پيشخوان و روى صندلى مىنشاند. زارعى را هم صدا مىزند. بعد از فلاسك روى ميز، برايمان چاى مىريزد و تعارفمان مىكند و مىگويد: اينجا و آنجا ندارد. همهجا آسمان همين رنگ است. از قوانين دنياى جديد است كه هر چه سن بلوغ جنسى پايينتر مىآيد، سن ازدواج بالاتر مىرود و هزينه زندگى بالاتر. چارهاى نيست بايد سوخت و ساخت.
مىگويم: سخت گرفتهاى! انگار به آخر دنيا رسيدهاى و پاسخ مىشنوم: با اين دنياى وانفسا كه صدها شبكه تلويزيونى و ميليونها سايت اينترنتى، فلفل شهوت به جان جوانها مىريزد، براى سالم ماندن، يا بايد ازدواج كرد يا بايد سوخت و ساخت. اولى كه فعلاً شدنى نيست، من راه دوم را انتخاب كردهام.
زارعى با دو سه تا پيراهن مردانه و زنانه از راه مىرسد. آنها را روى ميز مىگذارد و كنارم مىنشيند. مىپرسم: يعنى تو مىگويى اسلام براى چنين شرايطى، راهحلى ندارد؟ كسانى كه امكان ازدواج ندارند، يا بايد در دوزخ بسوزند يا در فشار جنسى؟ پس اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ چه