161را تكرار مىكند. ما هم متقابلاً از اسمش مىپرسيم، مىگويد: عثمان كريم. خيلى زود خودمانى مىشود و از شغل و شهرمان مىپرسد. بهشوخى مىگويم: آقا عثمان! ما قصد استخدام شدن نداريم، فقط مىخواهيم چند تكه لباس بخريم. مىخندد و محكم روى شانهام مىزند. انگار پسرخاله از آب درآمده! با گپى كوتاه، مىفهميم 24 ساله و دانشجوى دانشگاه امّالقرى است و در رشته شريعت درس مىخواند.
تابستانها براى كمك به پدر و اندكى هم ذخيره مالى، مغازهدارى مىكند. پس از اينكه مىفهمد ما هم دانشجو هستيم، گرمتر مىگيرد. با شدّت پيدا كردن احساس پسرخالگى، به خودم جرأت مىدهم از وضعيت ازدواجش سؤال كنم. مىخندد و سرى تكان مىدهد. از هيجانى كه با شنيدن اين سؤال در چهرهاش موج مىاندازد، مىتوان فهميد مجرد است. گرچه همين را هم به زبان مىآورد.
سر به سرش مىگذارم و مىگويم: مگر همسر قحط است. از همان همكلاسىهايت، يكى را به عيالى بگير! مىگويد: ما كه مثل شما همكلاس دختر نداريم. اينجا كلاس دختر و پسر از هم جداست و اگر استادى مشترك باشد، درسش با تلويزيون مدار بسته در كلاسى ديگر براى دخترها پخش مىشود.
مىگويم در قبال محروميت از كلاسهاى مختلط، با اين بشقابهاى كوچك و بزرگ ماهواره كه روى پشت بامها مثل نقل و نبات ريخته، عربستان هم از سوغات فرنگ محروم نمانده. عموسام، دهكدهاى ساخته تا همه بنىبشر را خواهر و برادر كند.
- عثمان، عثمان!