15
حال و بىحالى
خيلى دلش مىخواست هنگام زيارت، «حال» داشته باشد. شنيده بود كه «بقيع»، گريهآور است و بىروضه، حال انسان منقلب مىشود و بىاختيار، اشكها روان مىشود.
از خودش تعجب مىكرد كه چرا چنين نيست.
به حال همسفر ديگرش غبطه مىخورد. كه چگونه دل از حرم و بقيع نمىكند و لحظهبهلحظه، شانههايش از گريه مىلرزد و حال معنوى خوشى دارد. اما خجالت مىكشيد در اينباره سخنى با او بگويد.
بالاخره طاقت نياورد و مشكل خود را با دوستش - كه با هم صميمى بودند - مطرح كرد.
دوست همسفرش، دست روى نقطه حساس