17همراه دارد مىبينى.آن روغن را از او خريدارى كن تا ورم پايم را با آن معالجه كنم.او گفت:ما در پيش روى خود محلى را كه چنين روغنى در آن جا به فروش برسد سراغ نداريم!؟ حضرت فرمود:همان است كه گفتم.
مقدارى كه راه را رفتند شخص سياهى پيدا شد،امام به آن همراه گفت:
آن كه مىگفتم،آن جاست،برو و روغن را بخر و پول آن را پرداخت كن.او رفت تا روغن را بخرد.شخص سياه پوست پرسيد:اين روغن را براى چه كسى مىخواهى؟ گفت:براى امام حسن بن على عليه السلام.سياه پوست گفت:
مرا نزد او ببر،وقتى نزد امام آمد،گفت:فداى شما شوم،من نمىدانستم كه شما به اين روغن احتياج داريد،پولى هم بابت آن از شما نمىگيرم و خود من هم غلام شما هستم.فقط از شما تقاضا دارم،دعا كنيد خدا فرزند سالمى كه دوست دار شما اهل بيت باشد به من مرحمت كند.
حضرت فرمود:به خانهات باز گرد كه خدا فرزند سالمى كه شيعه و پيرو ما خواهد بود،به تو عنايت مىفرمايد. 1
ياد پروردگار
ابن شهر آشوب به اسناد خود از طاووس فقيه آورده است:
على بن الحسين عليه السلام را ديديم از شامگاه تا سحر طواف و عبادت كرد.
چون اطراف خود را خالى ديد به آسمان نگريست و گفت:خدايا! ستارههاى آسمانت فرو رفتند و ديدههاى آفريدگانت خفتند.درهاى تو به روى خواهندگان باز است.نزد تو آمدم تا مرا بيامرزى و بر من رحمت كنى،و در عرصات قيامت روى جدم محمد صلى الله عليه و آله را به من بنمايانى.سپس گريست و گفت:به عزت و جلالت سوگند! با معصيت خود قصد نافرمانى