18تو را نداشتم و در بارۀ تو در ترديد و به كيفر تو جاهل نبودم و عقوبت تو را نمىخواستم؛اما نفس من مرا گمراه كرد و پردهاى كه بر گناه من كشيدى مرا بر آن يارى داد.اكنون چه كسى مرا از عذاب تو مىرهاند؟ و اگر رشته پيوند خود را با من ببرى به رشتۀ چه كسى دست زنم؟ چه فرداى زشتى در پيش دارم كه بايد پيش روى تو بايستم!
روزى كه به سبك باران مىگويند:بگذريد و به سنگين باران مىگويند:
فرود آييد،آيا با سبك باران خواهم گذشت،يا با سنگين باران فرود خواهم آمد؟ واى بر من! هر چه عمرم درازتر مىشود،گناهانم بيشتر مىگردد و توبه نمىكنم! آيا هنگام آن نرسيده است كه از روزگارم شرم كنم؟ سپس گريست و گفت:
اَتُحْرِقُني بِالنَّار يا غايةَ المُنىٰ
اى نهايت آرزوى من! آيا مرا به آتش مىسوزانى؟ پس اميد من چه؟ و محبت من كجاست؟ چه كارهاى زشت و ناپسندى كردم.هيچ كس از آفريدگان جنايتى چون من نكرده است.پس گريست و گفت:پاك خدايا! تو را نافرمانى مىكنند،چنانكه گويى تو را نمىبينند و تو بردبارى مىكنى چنان كه گويى تو را نافرمانى نكردهاند.با بندگانت چنان نكويى مىكنى كه گويى به آنان نيازمندى و تو اى سيد من! از آنان بىنيازى.سپس آن حضرت به مسجد رفت.من نزد او رفتم،سرش را بر زانوى خود نهادم و چندان گريستم كه اشكم بر گونههايش روان شد.برخاست و نشست و گفت:كيست كه مرا از ياد پروردگار باز ميدارد؟
گفتم:من طاووس هستم اى فرزند رسول خدا! اين جزع و فزع