128مسلم گفت: آرى
>طوعه< گفت: پس اكنون به خانه خود برو.
>طوعه< سه بار اين سخن را تكرار كرد، اما مسلم از جاى خود تكان نخورد.
>طوعه< گفت: سبحان الله! من نشستن تو را در اينجا شايسته نمى بينم.
مسلم گفت: من در اين شهر خانه و عشيرهاى ندارم، آيا مىتوانى در حق من نيكى كنى و باشد كه من اين كار تو را جبران كنم.
>طوعه< گفت: مگر توكيستى؟
مسلم گفت: من مسلم بن عقيل هستم و اين قوم مرا به اينجا دعوت كرده و فريب دادند.
>طوعه< چون اين سخن را شنيد به او گفت: به خانه من بيا.
سپس او را به درون خانه برد و در اتاقى جاى داد و برايش شام آورد، اما مسلم از خوردن امتناع كرد و چون پسرآن زن آمد، ملاحظه كرد كه مادرش رفتوآمد زيادى به آن اتاق مىكند، علتش را پرسيد و مادر از گفتن امتناع كرد و چون بر او زياده اصرار ورزيد، از او قول گرفت كه چيزى به كسى نگويد و سپس به او خبر داد كه مسلم در خانه آنهاست، و چون صبح فرا رسيد، پسرش به نزد محمد بن الاشعث رفت و او را از جاى مسلم باخبر كرد، سپس دو نفرى به نزد ابن زياد رفتند و او را از موضوع مطلع ساختند. ابن زياد پنجاه نفر را براى دستگيرى مسلم فرستاد. هنگاميكه مسلم صداى پاى اسبها را شنيد از خانه بيرون آمد و نبرد سختى با آنان