19مكه به رسالت مبعوث شده و در آنجا اقامت دارد، امّا من چون در قيد بردگى گرفتار بودم، كارى از دستم ساخته نبود. تا اينكه آن حضرت، به مدينه هجرت كرد. روزى در نخلستان ارباب خود، بالاى درخت مشغول چيدن خرما بودم و او در پايين درخت، مشغول جمع كردن خرما بود كه پسر عمويش با عجله آمد و گفت: «خدا بنىقيله 1را بكشد، آنها اكنون در قبا 2 دور مردى جمع شدهاند كه از مكّه آمده و خود را پيامبر خدا مىداند».
با شنيدن اين خبر، چنان برخود لرزيدم كه نزديك بود از بالاى درخت سقوط كنم، با عجله پايين آمدم و پرسيدم: «چه رخ داده است؟!»
ولى اربابم با عصبانيت مشت محكمى به سينهام كوبيد و گفت: «تو را به اين حرفها چه؟ مشغول كار خود باش». من هم با گفتن اين سخن كه مىخواستم از منظور پسرعموى تو باخبر شوم، به ناچار به كار خود