24پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: «على پسر ابوطالب». عمرو گفت: آرى، همانا پدرت همنشين و دوست من بود. بازگرد كه من دوست ندارم تو را بكشم. حضرت فرمود: «ولى من دوست دارم تو را بكشم». عمرو گفت: برادرزاده من مايل نيستم مرد بزرگوارى مانند تو را به قتل برسانم. بازگرد كه برايت بهتر است. ابن ابىالحديد 64/19 مىنويسد: استاد ما ابوالخير مصدّق بن شَبيب نحوى مىگفت: به خدا سوگند پيشنهاد بازگشت براى زنده ماندن على(ع) نبود بلكه از ترس بود، زيرا او از كشتههاى على در بدر و احد اطلاع داشت و مىدانست كه اگر با وى به نبرد برخيزد همانا كشته خواهد شد. چون خجالت مىكشيد ترس خود را اظهار كند چنين گفت و هر آينه دروغ مىگفت. اميرالمؤمنين فرمود: «اى عمرو تو در جاهليت مىگفتهاى اگر كسى سه خواسته از تو داشته باشد تمامى و يا يكى از آنها را مىپذيرى» گفت: آرى. حضرت از او خواست مسلمان شود، نپذيرفت. به او گفت جنگ را ترك كند و به مكه بازگردد، قبول نكرد.
سرانجام به او پيشنهاد كرد پياده به جنگ بپردازد، اين را پذيرفت و اسب خود را پى كرد و يا به قولى به صورت آن زد و به كنارى راند. آنگاه به پيكار پرداختند، غبار غليظى برخاست به طورى كه از چشمها پنهان شدند. عمرو با شمشير آخته حملهور شد، حضرت در پناه سپر به استقبال او رفت. عمرو ضربتى زد سپر شكافته شد و بر سر آن بزرگوار اصابت نمود. حضرت بىدرنگ ضربتى بر شانه عمرو زد كه او را نقش بر زمين كرد. از حذيفه نقل شده كه زره عمرو كوتاه بود اميرالمؤمنين با شمشير پاهايش را قطع كرد و او از قفا به زمين افتاد. ابنشهر آشوب در