35پذيرايى كنم. همه آمدند جز رسول خدا(ص) كه نزد كالاى كاروان ماند. بحيرا پرسيد كس ديگرى نيست؟ گفتند: فقط يك نوجوان نزد اسباب و اثاث كاروان مانده است. گفت او را نيز با خود بياوريد تا همراه شما غذا بخورد. حضرت را آوردند، بحيرا او را به دقت مشاهده كرد. پس از صرف غذا خطاب به وى گفت: تورا به حق لات و عُزّى سوگند مىدهم آنچه را مىپرسم پاسخ گويى. رسول خدا(ص) فرمود:
«لا تَسْأَلْنِي بِاللاّتِ وَالْعُزّى فَوَ اللهِ ما أَبْغَضْتُ شَيْئاً قَطُّ بُغْضَهُما».
مرا به لات و عزّى سوگند مده كه به خدا سوگند هيچ چيز نزد من مانند آن دو مبغوض نيست.
آنگاه سؤالاتى كرد و پيامبر پاسخ گفت، سپس رو كرد به ابوطالب و گفت اين جوان چه نسبتى با تو دارد؟ گفت: فرزند من است. بَحيرا گفت پدر او نبايد زنده باشد. ابوطالب گفت برادرزاده من است. آنگاه بَحيرا گفت او را به سرزمين خودش بازگردان و از يهود بر او برحذر باش كه اگر او را بشناسند آزار مىدهند، اين برادرزادهات آينده بس درخشانى دارد. ابوطالب كار تجارت خود را شتابان انجام داد و به مكه بازگشت. تِرْمِذى 551/5 گويد: ابوطالب پس از سفارش بَحيرا برادرزاده خود را همراه ابوبكر و بِلال به مكه بازگرداند و به نقل طبرسى 19/ از ابن اسحاق قصيدهاى نيز در اين باره سرود.
برخى از مورخان مانند ذهبى در تاريخ الاسلام 57/1، ابنكثير در السيرة النبويه 247/1، ابنحجر در اصابه 177/1 و ديگران در صحت اين