76دادند. شب هنگام، شوهر زن به خيمهاش آمد و او داستان ميهمانى را برايش بازگفت. مرد خشمگين شد و گفت:
«چگونه در اين برهوت، تنها گوسفندى كه همۀ دارايى ما بود را براى كسانى كه نمىشناختى كشتى؟»
مدتى گذشت؛ تا اين كه باديهنشينان، از روى فقر و خشكسالى، به مدينه آمدند. از جملۀ آنها، همين خانوادۀ فقير نيز بودند. روزى امام حسن عليه السلام از كوچهاى مىگذشت، ناگاه ديدگانش به سيمايى آشنا افتاد؛ رو به او كرد و گفت: اى مادر! آيا مرا مىشناسى؟ پيرزن گفت: نه! امام عليه السلام فرمود: من همان كسى هستم كه مدتها پيش، همراه دو نفر در خيمهات ميهمان شديم و تو، بزرگوارانه، همۀ دارايىات را به ما بخشيدى؛ نامم حسن بن على است.
برق خوشحالى در چشمان پيرزن درخشيد و از اين كه در شهرى غريب، آشنايى ديرين و كريم را يافته، خدا را سپاس گفت. او نيك مىدانست كه خداوند، پاداش محسنين را به آنان خواهد داد. رو به همسرش كرد و گفت: اى مرد! اين است اجر نيكوكاران. مرد نيز آن خاطرۀ تلخ را از نظر گذراند و با شرمسارى، به افقهاى دور خيره ماند.
پيرزن، رو به امام عليه السلام كرد و گفت: اى فرزند فاطمه! پدر و مادرم فداى تو باد! آن گاه امام با مهربانى، آنان را به منزل برد. با خود مىانديشيد كه آنان همۀ دارايى خود را به ما بخشيدند؛ ما بايد چگونه با آنان رو به رو شويم؟ اگر