60سبب دوستى و محبّتى كه ميان من و پدر بود، اينك در فراق پدر، چون شمعى شدهام كه لحظه به لحظه دارم آب مىشوم. تو مىبينى كه چگونه ايّام مىگذرانم. 1عايشه نگاهى به فاطمه كرد. ديگر از شادابى و طراوت پيشين، خبرى نبود. بسيار ضعيف و رنگ پريده شده بود و لحظه به لحظه از دنيا و دشوارىهاى آن فاصله مىگرفت و گام به گام به پدر نزديك مىشد. عايشه با خود مىانديشيد...
آخر فاطمه مادرى است جوان و فرزندانى كوچك و خُردسال در خانه دارد، آنان چگونه خواهند توانست رنج بى مادرى را تاب بياورند؟!