146به خدا سوگند هنوز كلامش تمام نشده بود كه ديدم سبدى پر از انگور نزد او حاضر شد؛ در حالى كه، فصل انگور نبود، همچنين دو جامۀ (بُرد) ديدم كه نظير آن را تاكنون در دنيا نديدهام! طاقت نياوردم؛ خود را به آن مرد نزديك كردم و سلام كردم. تا مرا ديد جواب سلامم را داد و گفت: «الحمدللّٰه» و مرا به خوردن انگور دعوت كرد. از انگورى خوردم كه هنوز مزّۀ آن را در دهانم احساس مىكنم. انگورى بود بسيار شيرين و آب دار و بى هسته.
هر دو از آن خورديم تا سير شديم؛ ولى هيچ از آن كم نمىشد. دست كردم و پارچهاى را كه داشتم درآوردم؛ پهن كردم و خواستم مقدارى از آن را براى كسانى كه دوستشان دارم ببرم.
آن مرد گفت: «نه چيزى از آن برندار» سپس يكى از آن دو جامه را برداشت و ديگرى را به من داد؛ ولى من ديدم لباسم تازه است و از گرفتن آن شرم كردم و گفتم به آن نيازى ندارم! آن گاه آن والامقام، جامۀ نو را پوشيد و جامۀ كهنه را با آن ديگرى برداشت و آرام آرام از كوه سرازير شد. من هم كه اين همه جلال و عظمت را در او ديده بودم؛ بىاختيار به دنبالش رهسپار شدم، به مسعى كه رسيد، مردى به حضورش رسيد و عرض كرد:
اى پسر پيامبر! من عريانم؛ پس مرا بپوشان. در اين هنگام حضرت بُرد دوم و لباسش را به آن سائل داد و رفت. ديگر انتظار را روا ندانستم. به سمت مرد فقير رفتم و