57ابوخالد گفت: نه، اتفاقاً سرگذشت من در مسير همين بحث است كه به طور مختصر آن را خواهم گفت.
من از دانشجويان دانشگاه امالقرى بودم و تازه فارغالتحصيل شده بودم كه عدهاى از دانشجويان اعلام نمودند براى مبارزه و جهاد در راه خدا مىخواهند به كشور افغانستان بروند. من هم كه سالها قبل داستان جهاد و مبارزۀ خالد بن وليد را خوانده بودم و عاشق او بودم، دنبال فرصتى مىگشتم كه همچون او در راه دين جانفشانى كنم؛ به همين جهت جزء اولين داوطلبان پيوستن به مجاهدان افغانستان - كه به طالبان معروف بودند - شدم. پس از مدتى به همراه عدهاى به كشور پاكستان رفتيم تا از آنجا به گروه طالبان ملحق شويم. رفتن ما به آنجا مصادف با ايام محرم و عزادارى شيعيان بود. كشور پاكستان براى ما از جهات مختلف عجيب و غريب و تماشايى بود. نوع لباس پوشيدن، ساختمانها و حتى ماشينها و از همه مهمتر، زيبايى و سرسبزى شهرها بود كه هر بينندهاى همچون ما را كه از سرزمين خشك و بىآب و علف به آنجا رفته بوديم، به خود جلب و جذب مىكرد. اما از همه عجيبتر و شگفتآورتر، ديدن عزادارىهاى شيعيان بود كه چگونه به سر و سينۀ خود مىزدند و از همه عجيبتر، لعن حضرت معاويه (!) و فرزندش يزيد بن معاويه بر سر منابر به صورت آشكار و علنى بود كه