30اشك در چشمانشان ديدنى بود. ساعت دو بعدازظهر به فرودگاه آمدم.
فرودگاه شلوغ بود. از يك طرف زائران و از سوى ديگر همراهان! سفر مكه حال و هواى عجيبى دارد، همواره و در همۀ زمانها با ديگر سفرها متفاوت است.
جلوى در ورودى ايستاده بودم و زائران را راهنمايى مىكردم كه كسى سلام كرد. نگاه كردم، خودش بود؛ جوانى كه در همان جلسات اول غافلگيرم كرده بود. چندين بار تلفن زده بودم، اما نيامده بود و من هم نااميد شده بودم تا امروز كه در فرودگاه ديدمش. از اين كه سرانجام تصميم گرفته بود بيايد، خيلى خوشحال شدم.
گفتم: خوشحالم كه در پرواز مايى!
لبخند تلخى زد و گفت: آمدهام گذرنامهام را بگيرم.
باورم نشد، گفتم: گذرنامهات را بگيرى؟!
گفت: آن خانم به خاطر بيمارى نمىتواند به سفر بيايد، من هم نمىآيم.
گفتم: اما حج بر تو واجب شده است! تو مستطيعى. اگر نيايى فعل واجبى را ترك كردهاى؛ نمىتوانى نيايى. چيزى نگفت، فقط زير لب گفت: تصميمم را گرفتهام. وسيلهاى نيز همراهش نبود،