43سلام و خوشآمدگويىهاى آنها به گوش نعمان بنبشير رسيد. او دربهاى ورودى كاخ را بست و بالاى بالكُن رفت و پشت در را نگريست. او نيز فكر مىكرد امام حسين عليه السلام به كوفه آمده و خطاب به عبيداللّٰه گفت:
تو را به خدا سوگند مىدهم به سوى ديگر برو كه من امانت (امارت) خويش را تسليم تو نمىكنم و به كشتنت هم حاجتى ندارم.
عبيداللّٰه سر او فرياد كشيد: «در را بگشاى كه اميدوارم خدا بر تو گشايش قرار ندهد».
نعمان بختبرگشته، به ناچار در را گشود و عبيداللّٰه جستى زد و وارد كاخ شد و در را از پشت به روى مردم سرگردان بست. 1پس از ورود عبيداللّٰه به كوفه، در حالى كه چند روزى از ورودش سپرى نشده بود، اعلام كرد تا جارچيان مردم را به مسجد فرا خواندند. او بالاى منبر نشست و گفت:
اميرالمؤمنين (يزيد) مرا بر شهر شما و مرزهاى شما و بهرههايتان از بيتالمال فرمانروا ساخته و به من دستور داده با ستمديدگان با انصاف رفتار كنم و به محرومين بخشش نمايم و به آنان كه گوش شنوا دارند و پيروى از دستورات نمايند، مانند پدرى مهربان نيكى كنم. اما تازيانه و شمشير (شكنجه و قتل) من، براى كسانى كه از دستورات سر باز زنند، آماده است.