23
دهكده
كشتى بزرگ تنگۀ مسينا را پشت سر گذاشت. ادواردو در عرشه ايستاده بود و بندر را نگاه مىكرد كه به تدريج كوچك و كوچكتر مىشد. مقابلش درياى بىانتها بود. سفر دريايى چند هفته طول كشيد. سرانجام كشتى به جزيرۀ قبرس رسيد، ادواردو خودش را به ساحل رساند، بايد سرپناهى پيدا مىكرد. نگاهش به يك قايق بزرگ افتاد، جوانى قوى هيكل با عضلات ورزيده سعى مىكرد آن را به خشكى بكشاند، نزديك رفت و به او كمك كرد، جوان كه هم سن و سال خودش بود گفت:
- به قيافهات نمىخورد اهل قبرس باشى.
- ايتاليايى هستم.
جوان ماهيگير به سمت دهكدۀ ساحلى رفت، اما نيمۀ راه برگشت و ادواردو را نگاه كرد.
- ببينم تو جايى براى خواب دارى؟
- نه.
- پس بيا بريم، معطّل نكن.