32شعيبنبى(ع) ازدواج كرد و با وحى خداوندى بهسوى فرعون بازگشت تا او را به پرستش خدا بخواند و خداوند هارون برادر موسى(ع) را به يارى او فرستاد. موسى و هارون به محض رسيدن به مصر، به قصر فرعون رفتند و بر او داخل شدند. موسى(ع) در برابر فرعون ايستاد و گفت: من رسول خدا هستم. فرعون او را شناخت و خطاب به او گفت: «آيا ما تو را در كودكى در ميان خود پرورش نداديم و سالهايى از زندگىات را در ميان ما نبودى؟ و سرانجام آن كارت [كه نمىبايست انجام دهى] انجام دادى [و يك نفر از ما را كشتى] و تو از ناسپاسانى. [موسى] گفت: من آن كار را انجام دادم در حالى كه از بىخبران بودم، پس هنگامى كه از شما ترسيدم فرار كردم و پروردگارم به من حكمت و دانش بخشيد و مرا از پيامبران قرار داد». 1
فرعون گفت: «اگر نشانهاى آوردهاى، نشان بده، اگر از راستگويانى. [موسى] عصاى خود را افكند، ناگهان اژدهاى آشكارى شد». 2
همچنين گفته شده كه آن اژدها، دهانش را باز كرد و هر موجود زندهاى كه در زمين قصر بود را بلعيد، سپس به سوى فرعون رفت تا او را هم بخورد، فرعون از ترس به خود مىلرزيد، موسى(ع) به اذن پروردگار اژدها را در دست گرفت و دوباره آن تبديل به عصا شد.