31بهراستى كه مردى گمراهى. ديروز با يك نفر ديگر دعوا مىكردى و امروز با اين مرد، سوگند كه تو را ادب خواهم كرد».
مرد به تصور آنكه موسى(ع) مىخواهد او را بكشد گفت: «مىخواهى مرا بكشى همچنان كه ديروز آن مرد فرعونى را كشتى. من فكر مىكنم تو مىخواهى در زمين به ستمگرى حكومت كنى و تو هيچگاه مصلح نخواهى بود».
مرد قبطى سخنان آن مرد بنىاسراييلى را شنيد و دانست آنكه ديروز يكى از طرفداران فرعون را كشته، همين مرد است و او را شناخت. با سرعت به دربار فرعون رفت و موضوع را به اطلاع فرعون رساند. فرعون دستور داد تا موسى(ع) را به نزد او بياورند تا توضيح دهد. اما پيش از رسيدن مأموران فرعون، مردى به نام «حزقيل» يا «خربيل» كه از دوستداران موسى(ع) و از موحدان به دين ابراهيم بود و اولين كسى بود كه به موسى(ع) ايمان آورد، به موسى(ع) خبر داد كه فرعون مىخواهد او را بكشد. موسى(ع) نيز، به درگاه خداوند چنين دعا كرد: رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظّٰالِمِينَ (قصص: 21) و ارادۀ خداوند بر آن قرار گرفته بود كه او را حفظ و يارىاش فرمايد. فرشتهاى بر او نازل شد و گفت: «اى موسى به دنبالم به مدين بيا». موسى(ع) به دنبال او رفت و هيچ آذوقه اى همراه نداشت، ازاينرو، به برگهاى گياهان رو آورد.
موسى(ع) در مدين ده سال ماند و با «صفورا» دختر