49مزيّنى بود، سه چهار چهل چراغ نفتى 1، و يكى هم دم محراب، شمعى داشت، دمِ شكل حضرت مريم هم، چهار شمعدان بلور گذارده بودند، حقير كلاه در سر داشتم، كشيش در كمال معقوليت گفت: رسم اين است كه در اينجا كلاه بايد برداشت! فورى كلاه خود را برداشتم. بازارها و مغازههاى خيلى خوب داشت، رفتم قدرى اسباب ورشو 2 خريدم، يك جفت انگشتر فيروزه هم كه به دو تومان خريده بودم،«ملاخليفه»بيست منات براى حقير فروخت، فيروزۀ خوبى هم داشتم، صد و بيست منات خريد، ندادم.
كليسا
عصرى آمدم منزل، نزديك غروب«حاجى على اكبر رضايوف»ديدن آمد، خيلى معقوليت كرد. شب را هم در«بادكوبه»ماندم، خيلى شب را بيدار بودم و روزنامه نوشتم، كليسا چهار صفه داشت، هر صفهاى هشت ذرع در هشت ذرع، شش ذرع ارتفاع، وسط هم هشت بود، ليكن تقريباً دوازده ذرع ارتفاع داشت.
جنگ ژاپن
روز ديگر هم كه چهارشنبه و بيستم بود، در«بادكوبه»تا عصرى توقف كردم، ميدانى بود كه شاخههاى درخت سرو از«مازندران»، بُنه 3 آورده بودند و به زمين نصب مىكردند، [ به] طرزهاى خوشكل، باغى موقتى مىساختند، دو سه دكان موقتى باز كرده بودند، اسبابهاى جزئى، دم هر دكانى كشيشى نشسته بود و متمولين 4 هر يك چيزى