29بىسليقه نيست و با صداقت است.
دو ساعت از شب گذشته، اخوى« ميرزا فضلاللّٰه» و فرزندم« ميرزا علىنقى »از شهر آمدند، قدرى سفارش كارهاى خود و درست رفتار كردن با برادر و خواهر او، و ارباب وظايف و شهريهبرها و معقوليت را پيشه كردن، سفارش كردم. مختصر انعامى هم به او كردم كه خوشنود باشد، و تقبل هم كرد كه خوب رفتار كند و التزام داد، حقير هم متعهد شدم كه چنانچه خوشرفتارى كرد پس از مراجعت [ نزد] همه كس او را تعريف كرده، دويست تومان به او بدهم.
صبح زود برخاسته، نماز خوانده و شكر خداوند را كرده،« ميرزا اسداللّٰه »و« كربلايى محمدحسن »و« حاجى غلامحسين» را كه با درشكۀ خودم خيال دارم تا«قوچان»به برم، در ارّابه نشانيده، خودم و اهل منزل در درشكه نشسته، با«اخوى»و« ميرزا علىنقى » خداحافظى كرده، روى آنها را بوسيده، به راه افتاديم.
هوا آفتاب و راه هم خشك بود، چندان عيبى نداشت، يك سره رانديم تا« نوبهارِ » مرحوم حاجى سهامالملك ، خيال داشتم شب را« چناران »بروم، در« نوبهار »اسب ارّابهچى درد دل شد، تا نزديك غروب ناخوش بود، ناچار توقف كردم.
« جناب حاجى ميرزا ابوالقاسم مجتهد» و جناب آقاى متولى مسجد كه در« شاهآباد » بوده، و خبر آمدن حقير را داشتند، ديدن تشريف آوردند. نواب والا« اعزاز السلطان» كه ملك« نوبهار »از ايشان است، و نواب« يحيى ميرزا »هم ديدن آمدند و هم تكليف به قلعه رفتن كردند، قلعه را معذرت خواستم، و دو از شب گذشته به عنوان بازديد، به قلعه كه تا «رباط»دويست قدم مسافت داشت رفته، دو ساعتى با آقايان فوق صحبت كرده، مراجعت به«رباط»كردم.
دعوت به شاه آباد
جناب آقاى متولى هم دعوت به« شاهآباد »ملك خود كردند، او را هم راضى به زحمت ايشان نشده، چون قدرى هم از راه دور بود، قبول نكردم، شب را بحمداللّٰه خيلى خوش گذشت، بعد از آن كه صرف شام كرده بوديم، از طرف قلعۀ« اعزاز السلطان» شام