76
قباى محمل مشكين به بر داشت
كمر را بسته از زريّن كمر داشت
كشيده دامن خود را ز فراك 1
زده بُد بر ميانش چست و چالاك
حَجَر در آستانش پاسبان بود
رخ او بوسه گاه حاجيان بود
به دل كردم خطاب اى دل كجايى
نظر كن در حريم كبريايى
بگفتا اين به بيدارى است يا خواب
چنين دولت بود بسيار ناياب
بگفتم اين به بيدارى است اى دل
مباش از رحمت يزدان تو غافل
به زير بار صد من جرم و عصيان
نهادم رو به طوف كوى يزدان
چو كردم هفت شوط قبلۀ جان
سبك شد پشتم از ثقل گناهان
به نزد مستجارش چون رسيدم
صفير از سينه چون بلبل كشيدم
ز روى مدّعا كردم بغل باز
نمودم پيش،جرم خويش آغاز
چو دادم بر قلم عصيان خود را
تكاندم تا به ته انبان خود را
پس آنگه بخت با من كرد سازش
كه ابر ديدهام آمد به بارش
به سوى مدّعا چون راه جستم
به آب ديده جرم خويش شستم
روان سوى صفا گشتم شتابان
تكانم دامن از گرد گناهان
گنه بسيار بود و راه كوتاه
نمىشد سر به سر عصيان به آن راه
به سعى هفتمين تقصير كردم
دل ويرانه را تعمير كردم
روان گشتم ز مروه بار ديگر
به سوى خانۀ دادار داور
به كوى مغفرت چون راه جستم
ز زمزم جرم چرك خويش شستم
ازو يك جرعهاى چون نوش كردم
غم و درد و الم فرموش كردم
زلالش روح افزاى بدن شد
شفابخش دل بيمار من شد
پس آنگه از سر نو باز احرام
ببستم بهر طوف حج اسلام