69
ز زراقه همان در نيمۀ شب
هژبرآسا به هديه تافت مركب
ز بعد فرسخ نه شد پديدار
همان هديه كه پاشا بُد طلبكار
دمى آسود از ره طى نمودن
ز رنج طىِّ پى در پى نمودن
دگر سر برگرفت از خواب نوشين
برون آمد به آيين نخستين
بر زين بر نشست از روى تندى 1
روان شد باز بر صحرانوردى
برد آن توسن ليلى خرامش
سوى فعل تيم با احترامش! 2
كه بودى هيجده فرسنگ در آن راه
به سعى تك نمىگرديد كوتاه
پس آنگه خيمهها برپا شد آنجا
دگر بازار خرگه وا شد آنجا
نياسوده بُد از رنج ره دور
كه باز آمد به كوشش نغمۀ صور
دگر سر برگرفت از بستر ناز
بر تخت روان خويش شد باز
روان سوى قرا چون باد گرديد
ده و دو فرسخى ره را نورديد
نمايان قبّههاى خرگهان شد
هر آن كس مانده بُد خوشدل از آن شد
در آنجا يك دو ساعت روز آسود
دگر عصرى از آنجا كوچ بنمود
(13)نفيرش بهر كوچ آواز برداشت
دهل زن نغمه اندر ساز برداشت
به صرنا لحن داودى دميدند
فرسها را به زير ران كشيدند
برآمد پشت زين پاشاى اعظم
روان شد سوى ربّ،شاد و خرّم
چو شب زد شانه بر گيسوى هندو
فروزان گشت صد مشعل ز هر سو
در آن شب هر كه بُد منعم ز درويش
چراغان كرد هر كس محمل خويش
ز شوق خاك بوسى پيامبر
نياوردى كسى سر را به بستر
ده و دو فرسخ آن شب تا سحرگاه
بپيمودند آن مردان آگاه
سحر چون آفتاب لاجوردى
علم زد بر سر ديوار زردى