36
همان بودى رفيق و مونسم تب
دلم در سوزش و تبخاله بر لب
شباهنگام جرس برداشت آواز
عنان محمل خود را سبك ساز
كه زنگم كر ز باد اين زمين شد
تو را گر سبزهزارش دلنشين شد
نمودم كوچ از آن صحراى اخضر
عنان محملم را داشت صرصر
سه فرسخ ره در آن شب طى نمودم
به درد و سوزش تب طى نمودم
نمايان شد چو از دامان كهسار
عروس خاورى با رخت زر تار
فكندم بار را اندر صبورى
در آن منزل تب از من كرد دورى
عرق آمد طبيب جان من شد
دواى درد بىدرمان من شد
[تبريز]
چو تب از استخوانم كرد دورى
نمودم كوچ عصرى از صبورى
جرس شد بهر راهم نغمه پرداز
هراتىوار زد مضمار بر ساز
كه طى راه را تا هفت فرسنگ
مباش از سختى و سستيش دلتنگ
كه منزلگاه باشد شهر تبريز
هراتى زان بخوانم بهر تبريز
نمودم من هم آن شب تركِ راحت
نكردم كوتهى اندر سياحت
ولى از راه ناهموار تبريز
سرآمد عمر و شد پيمانه لبريز
كه تا راهم به تبريز اندر افتاد
هواى اردوبادم بر سر افتاد 1
روان گشتم از آنجا بعد شش روز
به اقبال همايون تخت فيروز
چو شد رخسارۀ خور زعفرانى
فلك پوشيد رخت ارغوانى
جرس اندر فغان آمد كه برخيز
كه نبود جاى تو در شهر تبريز
عنان محمل خود را بكش تنگ
بكن طىّ مسافت پنج فرسنگ
كه منزلگاه تو در ثار باشد
خداوند جهانت يار باشد