22
جوانِ عاشقِ خدا
حماد بن حبيب عطار كوفى گويد: ما به قصد حج شبانه از زُباله 1 كوچ كرديم. در راه، باد سياه و تاريكى وزيدن گرفت كه بر اثر آن كاروان از هم پاشيد و من در آن صحراها و بيابانها سرگردان شدم، رفتم تا به واديى خشك و بىآب و علف رسيدم؛ به درختى كهنسال پناه بردم، به تدريج تاريكى همه جا را فراگرفت، ناگاه جوانى را ديدم كه مىآيد. جامههاى سفيدى بر تن دارد وبوى مشك از او در فضا پراكنده مىشود، با خود گفتم: