25نمايد، ولى در همين ايام از حادثۀ جانگدازى با خبر مىشود كه او را آزرده و محزون مىكند، از آيندۀ پر مشقتى كه در پيش خواهد داشت.
مىگويند روزى آياتى از قرآن كريم خواند و تفسير آن را از پدر خواست و در همان روز بود كه على عليه السلام دور نمايى از فاجعۀ كربلا را بدونشان داد و بى نهايت متعجب شد كه زينب در پاسخ او گفت:
پدر: مىدانم... مادر مرا از اين حادثه با خبر ساخت تا براى زندگى در چنان روز مهّيايم سازد! ... على عليه السلام در مقابل اين پاسخ سكوت كرد ولى دل او از فرط شوق و محبت نسبت به دختر خود مىتپيد.
من داستان را از دوران كودكى زينب آغاز كردم، تا امتداد شبح ترسناكى كه گرداگرد گهوارۀ طفل را فرا گرفته و تا آنگاه كه دقايق آخرين زندگى را مىپيمايد همراه اوست و سراسر حكايت از حيات پرمشقت وى مىكند، بنگرم.
اكنون اين موضوع را به حال خود گذارده و به دوران طفوليت او مىنگريم و مىبينيم هنوز پنجمين سال زندگى خود را تمام نكرده است كه حوادث سهمگينى گريبان او را مىگيرد!