45
بشارت!
آمنه گويد: در حالى كه بين خواب و بيدارى بودم، صدايى به گوشم رسيد و به من گفت: «اينك تو به وجودِ سرور اين امّت آبستنى!» من از حمل بىخبر بودم و اثرى از آن مشاهده نمىكردم.
اين رؤياى روشن، اركان وجود آمنه را لرزاند؛ رؤيايى كه به حقيقت تجسّم يافت.
نورى ديد كه از وى ساطع شد و افق تا افق را از روشنى لبريز ساخت تا آنجا كه «بُصرىٰ» يكى از شهرهاى شام را ديد و اين هنگامى بود كه شوى عزيزش به يثرب سفر كرده و به همسر خود وعدۀ ديدار داده بود.
آمنه دوست داشت همراه همسرش مىبود تا آنچه ديده و شنيده است، او هم مىديد و مىشنيد. دورى شوهر طولانى شد. به بيمارى مبتلا گرديد و در ديار دايىهاى خود (در يثرب) بسترى شد و از قافلۀ مكّه جا ماند. آمنه با بىصبرىِ تمام، انتظار بازگشتِ شوهرِ مهربانش را مىكشيد، امّا او چند روزى پس از حركت قافله از يثرب، دست از جهان شسته و در يثرب رخ در نقاب خاك كشيده بود. درد فراق قلب شاداب آمنه را سخت مىفشرد و آتشِ غم اندرونش را مىسوخت.
عبداللّٰه رفت و به ديار جاويد شتافت و ديدگان آمنه در فراقش اشك مىباريد و در رثاى او مىگفت:
«گوهر زيباى هاشم سرزمين بطحا را بدرود گفت و در لحد منزل گرفت.
پيك اجل او را فراخواند و او را پاسخ داد، ديگر وى را همانندى در ميان مردم نيست.
در آن شب كه تابوتش را به دوش مىكشيدند، يارانش سراسيمه و بىقرار بودند.
امّا مرگ بىرحمانه بر او شبيخون زد، وه! چه بسيار كريم و مهربان بود.»
رحمت ورأفتِ خداوند قلب آمنه را كه در آتش هجر مىسوخت، آرامش داد و با بزرگترين نويد كه سروش غيب ندا مىداد، انس و تسلّى بخشيد. ماههاى حمل به كندى گذشت و آنوعدۀ عظيم فرارسيد، زنان بنىزهره پيرامونش حلقه زدند تا تولّد فرزند عبداللّٰه را ببينند امّا در تصوّر آنها نمىگنجيد كه بزرگترين لحظات تاريخ بشرى را شاهد خواهند بود.