39وى رو به عبدالمطّلب كرد و گفت:
«به من اجازه مىدهى قسمتى از بدنت را بازبينى كنم؟» پاسخ داد: هر جايى از بدن مرا تو نتوانى ديد! گفت: «منظورم دو سوراخ بينى توست». جواب داد: مانعى ندارد آنگاه به موهاى بينى او نگريست و گفت: «نبوت و سلطنت را مىبينم، يكى از اين دو، در بنىزهره است!»
عبدالمطّلب برگشت و با هاله دختر وهب بن عبدمناف بن زهره، ازدواج كرد و فرزندش عبداللّٰه نيز با آمنه دختر وهب ازدواج كرد و محمّد صلى الله عليه و آله تولّد يافت و بدينگونه خداوند در فرزندان عبدالمطّلب، نبوّت و خلافت را قرار داد و خدا داناتر است كه اين تَفَضُّل را در كجا نهد و عواملى پيش آيد تا عبدالمطّلب را به اين شرافت كه اراده و تقدير خداوندى خواسته بود، بكشاند.
واقعۀ ديگرى پيش آمد كه نشان مىداد عبدالمطّلب چگونه به خدا توكّل دارد، خداوندى كه بر بندگان حاكم است و مىتواند هر ستمگرى يا متكبرى را در يك لحظه خوار و ذليل كند. اين واقعه مربوط به بيتاللّٰه الحرام است، آنگاه كه ديكتاتورى چون «ابرهۀ اشرم» تصميم گرفت كعبه را ويران كند و لشكرى جرّار، همراه پيلها، بسيج كرد و به سوى كعبه حركت داد، وقتى به حرم رسيدند، يارانش را گفت: «دامها و اموال مردم مكّه را غارت كنند. شترى از عبدالمطّلب به يغما برده بودند، وى نزد ابرهه آمد.
ابرهه گفت: چه حاجت دارى؟
عبدالمطّلب پاسخ داد: شتر مرا به من بازگردان.
ابرهه از اين خواسته در شگفت شد! و گفت: فكر كردم مىخواهى دربارۀ اين خانه كه مايۀ شرف و شخصيت شما است، با من صحبت كنى.
عبدالمطّلب گفت: تو شتر مرا به من بازگردان و اين تو و اين هم خانه! آن را خدايى است كه از آن دفاع خواهد كرد!
ابرهه دستور داد شتر عبدالمطّلب را به او بازگرداندند و چون آن را گرفت، نعل بر آن آويخت و براى قربان كردن روانه شد و در حرم رها كرد تا اگر ابرهه قصد آن كند پروردگار حرم را خشم گيرد. عبدالمطّلب بر كوه حرا رفت و اين شعر خواند: