57آرام كنيم تا صبح ببينيم چه مىشود، شايد فراموش كند و يا راهحلى بيابيم.
گفتم: در اين باره فكر مىكنم فعلاً وقت خواب است.
تلويزيون را خاموش كرديم و ما نيز خوابيديم، اما صداى زمزمهاى مىشنيدم، مثل اين كه حسن زير لحاف با خود ذكر مىگويد و آهسته آهسته گريه مىكند. بالاخره خوابم برد، ناگهان متوجه شدم صداى پايى مىآيد، نگاه به ساعت كردم سه بعد از نصف شب است. حسن آهسته و آرام بدون اين كه لامپ را روشن كند وضو گرفت و در گوشهاى از اتاق به نماز و گريه مشغول شد، من خود را به خواب زدم ولى در فكر بودم عجب مشكلى شد! پول حج خود و خانمم هنوز جور نشده، مشكل حسن هم اضافه شد. مىشود چه كار كرد؟ بايد با روحانى و ديگران مشورت كنم شايد آنان بتوانند شعله عشق او را كم كنند، شايد بتوان درسها و امتحانها را بهانه كرد، شايد بتوان بالغ نبودنش را بهانه كرد، شايد... .
صبح شد. روز جمعه بود و مدرسهها تعطيل. حسن را با صورتى برافروخته روانه خانه يكى از دوستانش كرديم شماره تلفن روحانى را پيدا و با او مقدارى صحبت كردم و قرار شد فردا شب كه به خانه ما تشريف آورد با حسن صحبت كند. او گفت: «انشاءاللّٰه حسن را قانع مىكنم كه فعلاً از ثبتنام منصرف شود.»
حسن ظهر به خانه برگشت، مناسكى در دست داشت و با دقت مطالعه مىكرد. چيزى نگفتم و همه را به اميد كلمات روحانى رها كردم. تا نزديك مغرب مناسك مىخواند و ناگهان گفت: بابا مسجد! زود باش.
دوباره مسجد پر مىشود.
بهسرعت آماده شديم و به مسجد رفتيم. الحمدللّٰه توانستيم داخل