31نسيمى خنك فضا را پرساخته و نم باران بر ديوارهاى گلى شبنم انداخته، تا بويى جانفزا و روح نواز دالانهاى وجودىام را در مستى خويش فرو برد وزين مستى آنقدر شاد شوم و سر بر خاك بى نشان او نهم تا رگههاى ناله در وجود چند پارهام به فغان و شيون بدل شود و سيلاب بى خود شدگى، روح زخم خورده و رنجورم را در خود غرق سازد تا اندكى در نزديكى پيام آور يگانگى خداوند بياسايم...
لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته
سنگينى جانكاه سينهام را فشرده و هنگامهاى قلبم را به تاراج برده است. پاهايم از بلنداى اين خانه بر سستى خو كرده و بدنم از انباشتگى رؤيا چنبره زده است. لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته و صدايم در پس هق هقهاى مداوم فراموش شده است. ديگر نمىتوانم اين منظره را تحمّل نمايم. چشم باز مىكنم و دست بر منبر پيامبر مىگيرم تا بر زمين نيفتم، دست بر قلب خويش مىنهم و فشارش مىدهم تا شايد اندكى درد را كاهش دهد، ديگر جرأت خيره ماندن ندارم، ليك ديگر درى پيدا نيست...!
و من ابولبابهاى ديگر، نشسته در برابر ستونه توبه
نفس بر جريان خود ثابت گشته است و قلب تپش را از سرگرفته و من نشسته در برابر ستون توبه و ابولبابهاى كه خود را بر