30كشيده تا خانهاى آن سوى رودى كوچك، نيرويى مرا به درون مىكشد، قدمهايم لرزان است و ذهنم در بهت فرو رفته، زبانم خاموش مانده و لكنت گرفته، پيرامونم همه سبزى و زندگى، گياهانش سخن مىگويند و به من مىنگرند، زنده و پويا، تمام ذرّات پهن شده در زمينى بلور فام و ستونهايى تراشيده از الماس. در افق نگاهم، نقش بسته بر پيكره، «مَا بَيْنَ مِنْبَرِي وَ بَيْتِي رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ» با قلمى طلا اندود و سايهاى سبز روشن.
و در سمت چپ، منارهاى تا بيكران مىرود و بر بامش جوانى سياه با قلبى به شفافيت بلور، ثناى الهى فرياد، نداى ملكوتىاش بر شرك و غير پرستى بيداد مىكند، «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ»، «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» و خانهاى در انتهاى اين بهشت برين، كه كلام از چنگزدن بر پيكرهاش ناتوان و در بازگو نمودن اوج لذت و نزديكى به معبود، نادان، جاى گرفته و در ميانش سه قبر پيدا، آرامش در كنار التهاب، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خفته در همسايگى خاك، امين خداوند، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله ، و آن طرفتر پردهاى آويخته و در ورايش سراى دردانۀ پيامبر، وارد خانۀ پيامبر مىشوم. در و ديوار اين بنا زمزمه مىكنند، سپاس مىگويند و بر بزرگى خداى قهار اصرار مىورزند، روزنهاى كوچك در زاويۀ اتاق نور را به درون هدايت مىكند و تربت ختم مرسلين را نورباران مىنمايد، ذرّههاى خاك برخاسته از مزار شريفترين انسان، در امتداد نور رو به بالا مىرود. بوى بهشت را مىتوانى در اين قبّۀ نورانى حس كنى،