17اين سفر را براى سرگردانى در اين تيه نا اميدى آغاز نكردهايم كه بخواهيم وجود را تسليم قهر طبيعت سازيم. پس چارهاى جز زمزمۀ سروش اميد و رهايى از سرزمين قهرآميز نداريم، اما مگر بى طاقتى چشمان سراب ديده و لبان خشكيده، اجازۀ حضور فردا را در ذهن مىدهد...؟!
باز هم به خيال آب مىروم...
چند گام ديگر تا مرگ، پاها از نا افتاده و دلها از هراس فراموش شدگى در ديار نا آشنا به تپش افتاده، چشمها كم سو شده و از شدّت بى آبى گود افتاده، شايد آخرين نفسهاى كاروان در گردباد فرو رفتۀ ما باشد. نگاهها از حملۀ شنهاى روان پوشيه بسته و گامها در سختى پيش رفتن در خود شكسته، نمىدانم آيا آنسوى ماسههاى با باد هم پيمان برايمان دنيايى هست؟ شايد بسيار گويند، خيالى بيش نيست، ليك درون من سوهاى اميد را برخويش نبسته است.
و آن سوى توفان، سايههايى از دور دست نمايان است؛ گروهى مىگويند: سرابى ديگر است و برجاى خويش بدون جوشش مىنشينند. سر در گريبان فرو مىبرند. شايد چشمهاى از زير پايشان جوشيد و گروهى ديگر رو سوى من مىكنند و مىگويند: تو برايمان آب پيدا كن ما مىنوشيم...! و شايد جماعتى آن سوىتر، به سخرهام گرفتهاند كه مىخواهم در پى سايه، در افق