16ژرفاى دالان آمده از آن كشيده مىشوم و بر كرانۀ ذهن خواب آلود خود، سوار بر تكّه چوبى، نجات يافته از موجهاى سهمگين، رحل اقامت باز مىافكنم...!
سروش اميد و رهايى...
باريكههاى نور رقصان در فضايى مواج و فروزان بر خطى مستقيم، بيدارى را در چشمان خاك گرفته از فرسايش زمان، نويد مىدهد تا اندكى بعد حركت را نيك بنمايد و رخوت را نا زيبا، تا بشر جوهرۀ وجودى خويش را برجارى شدن بنيان نهد و از خمودگى و ايستادگى پرهيز كند كه آب چون روان باشد حيات بخش است و گرنه چون مرداب گردد، رعيت خود را در واپس زدگى فنا مىسازد، پس پلك مىگشاييم و ذرّهبين ديده را با فوتونهاى سرگردان نيرو بخشيده، انحناى پرده را با نقش بستن آزموده و كمر همّت بسته تا راه را بپيماييم. پاى در شنزار فرو برده و سر در گريبان آويخته، نگاه از شرم آفتاب به زمين دوخته و چهره از تنور كوير سوخته، رو سوى افق به تاخت مىرويم تا خويشتن وجود را از اين باديه برهانيم و به سر منزل مقصود رسيم. چون پيش مىرويم گرماى طاقت فرسا لبان را خشك كرده و ديدهها را كم سو، سرابهاى واهى همگان را فريب داده و درختان سبز نما، گامها را به سوى خويش كشانده، نااميدى از نجات، باورها را در چنگال خويش اسير ساخته و رنگها از عريانى بيابان باخته، ليك