25
4
صبح راه افتاديم به طرف احد. با يك اتوبوس اجارهاى زردرنگ قراضه. رانندهاش مصرى بود. اهل ارادت و صفا. وقتى فهميد ايرانى هستيم، نوار قرآن گذشت. صداى گرم عبدالباسط در حال و هواى مدينه به دل مىنشست. سرم را تكيه دادم به پشتى صندلى، سعى كردم آنچه راجع به احد مىدانم، مرور كنم. احد بيشتر يادآور حضرت حمزه - عموى پيامبر - و حماسهآفرينىهاى او در جنگ احد بود.
قبر حمزه وسط يك چهارديوارى سفيدرنگ محصور بود. پشت نردۀ مشبّك فلزى ايستاديم. آقاى طلوعى با بلندگوى دستى، زيارت نامه خواند و بعد، از جنگ احد گفت. از نحوۀ شهادت حضرت حمزه سيدالشهدا، شكستن دندان پيامبر صلى الله عليه و آله و شجاعت حضرت على عليه السلام . داستان را چنان لحظه به لحظه نقل مىكرد كه احساس مىكردى به چهارده قرن پيش برگشتهاى و در صحنۀ كارزار هستى. صداى چكاچك شمشيرها را مىشنيدى. در آن واقعه، طمعِ عدّهاى از مسلمانان براى جمعكردن غنائم