16تو هم بود. گفتم: «دمغيد آقاجلال؟»
سر برنگرداند. گفت: «دارن از آبروى بقيه خرج مىكنن. اين كارشون به حساب همه نوشته مىشه...»
گفتم: «چه عيبى داره؟ كاسبى كه حرام نيست.»
طورى نگاهم كرد كه دلم لرزيد. گفت: «هر كارى جايى داره. اينجا و اين جور كارها؟»
بعد از جا بلند شد. حاج آقا اميرى را به گوشهاى كشيد و چيزهايى به او گفت. حاجآقا اميرى كه انگار تازه متوجه اوضاع شده باشد، بلندگوى دستىاش را برداشت، جلو دهانش گرفت و گفت: «اون برادر و خواهرايى كه اونجا جمع شدن، برگردن سر جاهاشون.»
دو سه نفرى برگشتند. بقيه انگار نه انگار كه چيزى شنيدهاند. گرم معامله بودند. حاجآقا اميرى از بين جمعيّتى كه نشسته بودند، راه باز كرد و خودش را به جمع سوداگرها رساند. چهرهاش برافروخته بود. به بعضىها تشر زد و بعضى را با خواهش و تمنا سر جايشان نشاند. صحنۀ بدى بود.
جلال چهارزانو نشسته بود و چشم به صحنه داشت. بالاخره عربها جنسهايشان را زير بغل زدند و رفتند.
حاجآقا بلندگو را به دست حاجآقا طلوعى داد كه روحانى كاروان بود. حاجآقا طلوعى اول كمى از اهداف سفر حج گفت، بعد شروع كرد به نصيحت و دورى جستن از اين نوع كارها. گفت: «شما نگاه كنين به اين زائرينى كه از كشورهاى ديگه اومدن. به قيافههاشون خوب نگاه كنين.
اينها وضع مالىشون به مراتب از شما بدتره، اما دست به چنين كارهايى