26باشم و احساساتم را مهار كنم و مثل ديگران باشم. ديگران چه مىكنند؟ زائرانى از ممالك و نژادهاى مختلف با قد و قواره و رنگهاى جورواجور دارند به طرف حرم مىروند. آن چند نفر زن و مرد ريزه ميزه شرقى چه سريع مىروند! آن چهار پنج نفر عرب بلند قد سياه سوخته مىدوند! آن گروه زن و مرد ايرانى هم به خاطر آن خانم مسنّى كه در بين شان هست آرام آرام مىروند. بله به هر ترتيب هست بايد خونسرديم را حفظ كنم، ولى مگر مىشود؟ نهنه گلوارى و همسرم يكى دو سئوال داشتند ولى آن چنان منقلب بودم كه مىخواستم منفجر شوم. مگر مىتوانستم پاسخ آنها را بدهم؟ يك جايى را نشانه گذاشتيم، ساعت 6 وعده اين جا، و از هم جدا شديم.
از يك ايرانى پرسيدم: «مرقد مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله كجاست؟» گفت :
«آن گنبد سبز را كه مىبينى همان جاست. در ورودى هم آن يكى است.» با سرعت خودم را رساندم. بدون اذن دخول و يا دعا از باب بقيع وارد شدم! تا خواستم اين طرف و آن طرف نگاه كنم كه مرقد يا ضريح رسول خدا صلى الله عليه و آله را ببينم، يك مأمور به جلو هُلَم داد. تا خواستم مجدداً جايى را ببينم، يك پليس با اسلحۀ كمرى و چشمهاى لوچ به من نهيب زد كه برو جلو! در يك لحظه متوجه شدم برخى از افرادى كه سمت چپم هستند، زيارتنامه مىخوانند، ايستادم. هاج و واج، بالا و پايين را نگاه كردم كه ضريحى شبيه ضريح امام رضا عليه السلام ببينم، ولى نديدم. كمى شك كردم، آيا اين جماعت زيارتنامه مىخوانند يا چيزى ديگر؟ به قرائت يكىشان گوش دادم. خدايا مرقد رسولت كجاست؟ يك قدم جلو رفتم. فردى مىخواند:
«اَلسّلام عَلَيكَ يٰا رَسُولَاللّٰه. السَلامُ عَلَيْكَ يٰا نَبِيَّ اللّٰه!»