18و مقدس را مرتعش ساخت. عجب سرودى! زيباترين و دلنوازترين سرود عالم. سرودى براى انسانها، فرشتگان و همهى هستى.
حال عجيبى پيدا كردم. چقدر زيباست صبح! چقدر لذتبخش است شنيدن بانگ مؤذن در سحرگاه! چقدر فرحبخش است دو ركعت نماز صبح خواندن!
راستى چرا اين همه موهبت را تا به حال نديده بودم؟ دهها و صدها بار سحرگاه بيدار بودهام، اين همه موهبت و عشق كجا بوده؟ چه تفاوتى با گذشته ايجاد شده؟ همه چيز همان است كه قبلاً بوده. من، صبح، بانگ مؤذن.... فقط حالا به انديشهام تلنگرى خورده، امروز به سوى خانهى او خواهم رفت. سرم را بين دو دستم قرار دادم و هاىهاى گريستم. بله، من امروز عازم خانهى خدا خواهم شد. انديشهام صبح را درك كرده، انديشهام بانگ مؤذن را معنى كرده است.
نماز آن روز چقدر لذتبخش بود. زندگى چقدر زيبا بود، طراوت، زيبايى، عشق و ايمان فرياد مىزدند.
احساس كردم فاصلهام تا معراج چند گامى بيش نيست. گام اول را از بارگاه فرزند پيامبر، حضرت علىبن موسىالرضا عليه السلام و گام بعد از بارگاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و گام بعد از خانهى خدا. چنان هيجانى پيدا كردم كه از پشت بام تا اطاقم مجبور شدم نردهها را محكم بگيرم. خودم را باخته بودم. نماز صبح را با اشك و لرز خواندم. تسبيحات حضرت زهرا عليها السلام را با تلاطم و هيجان ادا كردم.
آن روز زيارت حضرت علىبن موسىالرضا عليه السلام با هميشه فرق داشت. وقتى زيارت تمام شد گويى ديگر نيازى به رفتن مدينه و مكه نيست. زيرا همه چيز و همهى مشاهد مشرّفه در همانجا بود.
* * *