93انداخت و هر دو گريه كردند. آنگاه براى مبارزه، از امام اذن خواست. ولى امام(ع) نپذيرفت. قاسم آنقدر اصرار نمود؛ تا حضرت، به او اجازه داد. پس به ميدان آمد؛ در حالىكه اشكش بر گونههايش جارى بود و اين رجز را مىخواند:
ان تنكروني فأنا ابن الحسن
اگر مرا نمىشناسيد، من فرزند حسن هستم كه او، فرزند پيامبر برگزيده و مؤتمن خدا است. اين حسين است كه همانند اسير ميان گروهى است كه خدا آنها را از بارانش، سيراب نكند.
نوشتهاند كه صورت او، همانند قرص ماه بود. پس جنگ شديدى كرد و با همان سن پايينش، 35 نفر را كشت. 1
حميد بن مسلم مىگويد:
من در سپاه كوفه، ايستاده بودم و به اين نوجوان، نظر مىكردم كه پيراهنى بر تن و نعلين، به پا داشت. پس بند يكى از آنها پاره شد و فراموش نمىكنم كه بند نعلين پاى چپ او بود. عمرو بن سعد ازدى به من گفت: «بر او حمله كنم». به او گفتم: «سبحان الله! چه منظورى دارى؟! به خدا قسم كه اگر او مرا بكشد، من دست خود را بهسوى او دراز نمىكنم. اين گروه كه اطراف او را گرفتهاند، براى او بس است!». او گفت: «پس من به او حمله مىكنم».
پس به قاسم، حمله كرد و ضربهاى بر فرق او زد كه با صورت، بر زمين افتاد و فرياد برآورد: «يا عمّاه!». حسين، شتابان نزد وى آمد و از ميان صف دشمنان، گذشت و به بالين قاسم رسيد و ضربهاى بر قاتل قاسم بن حسن(ع) زد. او، دست خود را پيش آورد و دستش از مرفق، جدا گرديد و كمك طلبيد. سپاه كوفه براى نجات او شتافتند و جنگ شديدى درگرفت و سينه او، زير سم اسبان خرد شد. 2