107گفت: «خداوند، امير را زنده بدارد! اين پيرمرد كه بود؟»! گفت: «برادرى از برادران شامى ما كه به ديدارمان آمده بود».
سپس ابو اراكه، به سراى خويش بازگشت و رشيد را ديد كه همچنان در سراى اوست؛ بر همان وضعى كه او را بر آن، ترك گفته است. به او گفت:«اكنون كه از چنين علمى كه ديدم، بهرهدارى، آنچه مىخواهى بكن و هرگونه خواهى، به نزدمان بيا»! 1
درباره كيفيت شهادت وى، از دختر وى، «قنوا»، چنين روايت شده است:
از پدرم، رشيد شنيدم كه گفت: اميرمؤمنان(ع) با من سخن گفت و از من پرسيد: «اى رشيد! آنگاه كه آن حرامزاده امويان در پى تو فرستد و دستان و پاهايت را ببرد، چگونه شكيب خواهى كرد؟» گفتم: «اى اميرمؤمنان، فرجام كار بهشت است؟» فرمود: «آرى اى رشيد و تو در دنيا و آخرت همراه منى».
قنوا گويد: به خدا سوگند! زمانى چند سپرى نشد كه عبيدالله بن زياد، به دنبال پدرم فرستاد و او را به بيزارى از اميرمؤمنان(ع) خواند. اما پدرم از اينكه از او بيزارى جويد، خوددارى كرد. پس آن حرامزاده، از او پرسيد: «مولايت به چه كيفيتى گفته است كه خواهى مرد؟» پدرم گفت: «محبوبم مرا چنين آگاه ساخته است كه تو مرا به بيزارى از او مىخوانى و من از او بيزارى نمىجويم و تو نيز مرا پيش مىخوانى و دست و پا و زبانم را مىبرى». گفت: «به خدا سوگند! كارى كنم كه سخن او درباره تو، دروغ افتد. او را پيش آوريد و دستان و پاهايش را ببريد، ولى زبانش را واگذاريد». چون دست و پاى او را بريدند، پيكر نيمهجانش را برداشتيم. من از او پرسيدم: «پدرم! با آنچه به تو رسيده است، چه دردى احساس مىكنى؟» گفت: «دختركم! تنها دردى به اندازه فشار جمعيت».
چون او را از قصر بيرون برديم، مردم بر پيرامونش گردآمدند. گفت: «برايم كاغذ و دواتى بياوريد تا برايتان از آنچه تا روز رستاخيز رخ مىدهد، بنويسم؛ چراكه آن