106«ابواراكه» 1 رفت و به سراى او، وارد شد. ابو اراكه كه ميان گروهى از دوستان بر در سراى خود نشسته بود، از اين مسئله، پريشان شد و ترسيد. برخاست و در پى او، به درون سراى رفت و گفت: «اى واى! مرا كشتى و كودكانم را به يتيمى نشاندى و تباه كردى!». رشيد گفت: «چه شده است؟» گفت: «تو تعقيبشدهاى و اينك به سراى من آمدهاى؛ درحالىكه كسانى كه نزد من بودند، تو را نيز ديدند».
رشيد گفت: «هيچكس مرا نديده است و تو خود، اين را به تجربه درخواهى يافت». پس ابو اراكه او را گرفت، شانههايش را بست و وى را به درون اتاقى برد و در را رويش بست. سپس نزد دوستان خويش بازگشت و به آنان گفت: «چنين به خيالم رسيد كه دمى پيش، پيرمردى به درون سرايم رفت». گفتند: «ولى ما هيچكس را نديديم». او اين سخن را با آنان تكرار كرد. اما آنان هر بار گفتند: «ما هيچكس را نديديم». پس سكوت گزيد.
اما او همچنان از اين بيم داشت كه كسى ديگر، رشيد را ديده باشد. پس به مجلس عبيدالله بن زياد رفت كه دريابد آيا از او يادى مىكنند؛ تا اگر چنين چيزى احساس كند، به آنان خبر دهد كه رشيد نزد اوست و او را به آنها، تحويل دهد. راوى گويد ابو اراكه به ابنزياد سلام كرد و نزد او نشست و با هم به شوخى و بذلهگويى پرداختند. در همين حال، ناگهان رشيد در حالىكه بر يابوى ابو اراكه سوار بود، بدان سو روى نهاد تا به مجلس عبيدالله درآيد. چون ابو اراكه او را ديد، رنگ چهرهاش دگرگون گشت و سخت پشيمان شد و به مرگ خويش، يقين يافت. رشيد از يابو فرو آمد. بهسوى ابنزياد رفت و به او سلام كرد. ابنزياد نيز به استقبالش برخاست. او را در آغوش كشيد و بوسيد و از او پرسيد كه چگونه آمدهاى؟! چه كسى را جاى خود نشاندهاى و راه چگونه بوده است؟! و دستى نيز بر ريش او كشيد. كمى بعد، رشيد برخاست و بيرون رفت. ابو اراكه به عبيد الله بنزياد