108مسلم گفت: «دو چيز جلودار من براى اين كار شد: يكى اينكه هانى خوش نداشت كه اين مرد، در خانه او كشته شود و ديگر حديثى است كه از رسول خدا(ص) روايت كردهاند كه آن حضرت فرمود: «ايمان، پاىبندى است از غافلگير كردن و مؤمن، كسى را غافلگير نمىكند». شريك گفت: «به خدا سوگند! اگر او را كشته بودى مرد تبهكار بدكار كافر مكارى را كشته بودى».
از آن سو، مردى را كه ابنزياد براى جاسوسى فرستاده بود، به خانه هانى، راه پيدا كرد و رفتوآمدش به آنجا بسيار شد. كمكم كار به جايى رسيد كه نخستين فردى بود كه وارد خانه او مىشد و آخرين نفرى بود كه از آنجا بيرون مىرفت و هر روز، گزارش كار خود را به اطلاع عبيدالله مىرسانيد. روزى ابنزياد به حاضران در مجلس خود گفت: «چرا هانى به ديدار ما نمىآيد؟» پس ابن اشعث و اسماء بن خارجه به ديدار هانى رفتند و گفتند: «امير، سراغ تو را مىگرفت. چرا به ديدن او نمىآيى؟» پس هانى به مجلس ابنزياد رفت و عبيدالله به او گفت: «پيرو پسر عقيل شدهاى؟» هانى انكار كرد. ابن زياد، معقل را طلبيد و به هانى گفت: «اين مرد را مىشناسى؟» گفت: «آرى. او راست گفته است. اما من مسلم را به خانهام نياوردم و نمىدانستم كه قصد دارد به خانه من پناهنده شود». او خود به خانه من آمد و هماكنون مىروم و از او مىخواهم كه به جاى ديگرى برود». ابنزياد گفت: «از اينجا نبايد بروى تا او را نزد من آورى». هانى، حاضر به اين كار نشد و با عبيدالله تندى كرد. ابنزياد نيز با چوبدستى خود به سر و صورت هانى زد و او را به زندان انداخت.
ابنزياد پس از اين اقدام، چون از شورش مردم كوفه بيم داشت، با جمعى از اطرافيان خود و بزرگان كوفه، به مسجد كوفه رفت و بالاى منبر، پس از حمد و ثناى الهى، گفت: «اى مردم! پيروى خدا و زمامدارانتان را بكنيد و اختلاف ايجاد نكنيد كه پراكنده مىشويد و به هلاكت مىرسيد و خوار مىگرديد و آواره خواهيد شد». سپس اين مثل معروف را گفت: «برادرت، كسى است كه از روى راستى با تو سخن