107بيعت مىگيرد. معقل نزد او رفت و پس از اينكه نمازش تمام شد، به وى گفت: «من مردى از اهل شام و از زمره قبيله ذىالكلاع هستم كه خدا نعمت دوستى اهلبيت پيغمبر(عليهم السلام) و دوستانشان را به من عطا فرموده است. سه هزار درهم پول، همراه من است كه مىخواهم به دست مردى از ايشان برسانم كه شنيدهام به كوفه آمده است و براى فرزند دختر پيامبر(ص) از مردم بيعت مىگيرد. من دوست دارم كه جاى او را بدانم تا او را از نزديك، ديدار كنم. از چند نفر شنيدم كه تو از وضع اهلبيت آگاهى. من اينك به نزد تو آمدم تا اين پول را از من بگيرى و مرا به نزد اين مرد كه در جستوجويش هستم، ببرى تا با او بيعت كنم. مسلم بن عوسجه از او عهد و پيمانهاى محكم گرفت كه از راه خيرخواهى قدم فراتر نگذارد و جريان را پوشيده دارد و سپس به او گفت: «چند روزى به خانه من بيا تا براى تو، اجازه ملاقات با آن كسى را بگيرم كه جويايش مىباشى».
شريك بن اعور كه از شيعيان متعصب بود و در عين حال، نزد ابنزياد عزيز و محترم بود، بيمار شد. ابنزياد كسى را نزد او فرستاد كه مىخواهم امشب به عيادت تو بيايم. شريك نيز به مسلم بن عقيل گفت: «اين مرد تبهكار فاجر، امشب به عيادت من مىآيد و چون پيش من نشست، تو بر او حمله كن و او را بكش و پس از قتل او با خيال آسوده بر مسند امارت اين شهر تكيه بزن كه ديگر كسى جلوگير تو از امارت كوفه نيست و اگر من نيز از اين بيمارى بهبود يافتم، به بصره مىروم و آنجا را تسليم تو خواهم كرد».
چون شب شد، ابنزياد طبق قرار قبلى براى عيادت شريك، از قصر خارج شد. شريك كه از حركت او اطلاع يافت، به مسلم گفت: «همينكه اينجا نشست، كار را يكسره كن». هانى كه از اين جريان باخبر شد به مسلم گفت: «من خوش ندارم كه اين مرد، در خانه من كشته شود».
ابنزياد وارد شد و به نزد شريك نشست و مشغول احوالپرسى شد. اما تا زمانى كه آنجا حضور داشت، مسلم از مخفيگاه خود خارج نشد. پس از آنكه ابنزياد از خانه هانى بيرون رفت، مسلم از مخفيگاه خود خارج شد. شريك به او گفت: «چرا او را نكشتى؟»